داستان یک:
چند سال پیش بود برای امور خیریه پیش یکی از پزشکانی که می شناختم رفتم تا در مورد این موضوع با او صحبت کنم. بعد حدود ۲ سال بود که او را می دیدم. طبق عادت و فرهنگ ما ایرانیان پرسید: وضع کار چطوره؟
منم که واقعا در آن سال وضع کارمان خوب بود گفتم: خیلی خوبه، خیلی. ما واقعا راضی هستیم.
بعد گفت: وضعتون خوبه؟! مگه میشه. همه وضعشون خرابه. همه می نالند. چطور وضع شما خوبه. گنده های بازار کم آوردن و …
به جایی رسید که واقعا می خواستم عذر خواهی کنم و بگویم معذرت می خواهم، ما بی جا کردیم وضعمون خوبه. شما به بزرگی خودتون ببخشید. جوونی کردم.
آنجا بود که یاد گرفتم اکثر اوقات که نظر طرف مقابل (و حتی خود طرف مقابل) برایم مهم نیست، جوابی که دوست دارد بشنود را به او بدهم.
داستان دو:
چند سال پیش که من برای یک شرکت نرم افزاری کار می کردم، جنس های آن شرکت را به صورت امانی در مغازه ها می گذاشتم تا فروش بروند. تسویه من با مغازه داران دو هفته ای بود و با شرکت هفتگی (البته این سیستم پرداخت را هم خودم مشخص کرده بودم).
پس عملا هفته اول و سوم ماه، من و تیم فروش من از جیب پول را به شرکت پرداخت می کردیم تا در هفته دوم و چهارم با مغازه داران تسویه کنیم.
یکبار شرکت طی یک حرکت خود سرانه اقدام به تماس مستقیم با مصرف کنندگان نهایی کرده بود و با این حرکت صدای مغازه داران را درآورده بود.
خاطرم هست که حدود یک میلیونی از یکی از مغازه داران طلب داشتم. به زمان تسویه که رسید رفتم پیش این دوست مغازه دار. داستان تماس بد جوری این ها را شاکی کرده بود. زمانی که مراجعه کردم برای دریافت طلب، مغازه دار به من گفت: طهماسبی، نه پولت را می دهم نه میذارم این پکیج هایی که پیش من هست را ببری، تا دفعه دیگه نخواید ما را بپیچونید. می خوام بدونم حالا چیکار می تونی بکنی.
همان موقع با خودم فکر کردم این حتما قبل از اینکه من بیام این حرف ها را آماده کرده بوده، پس سناریوهای مختلفی را برای هر حرکت من چیده.
سناریو یک (تهاجمی):
من می گویم: تو کی باشی که پول من را ندی و …
سناریو دو (اظهار بی اطلاعی):
من می گویم: چی شده؟ من اصلا در جریان نبودم این اتفاقی که میگی افتاده و …
(به دلیل کمبود زمان فقط همین دو سناریو در همان لحظه به ذهنم رسید) پیش خودم گفتم خُب این برای هر دوی این سناریو ها بعدش را هم چیده من باید الان حرفی بزنم که در برنامه ریزی او نبوده تا غافل گیر شود و کمی به چالش فکر بکشمش.
سناریو سوم:
گفتم: ببین سلام علیکمون بیشتر از این پول ارزش داره و من چند ساله با تو کار می کنم. این از تکلیف پولم
پکیج ها هم درسته پیشت امانته ولی تا زمانی که توی مغازه تو هست، ماله تو هست و هیچ ارتباطی هم به من نداره ولی کاش با من اینجوری صحبت نمی کردی.
داشتم از مغازه می آمدم بیرون، که مغازه دار آمد بیرون و دست من را گرفت و گفت : قبول دارید ولی کارِتون اشتباه بوده؟
من گفتم: من که نگفتم اشتباه نبوده ولی دفتر مرکزی برای این کار با من هماهنگ نبودن، بعد از این ماجرا هم کلی باهاشون صحبت کردم و گفتم کارشون اشتباه بوده
خلاصه همان روز طلب ما را هم داد و کماکان با ما همکاری کرد.
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد
با تشکر
حمید طهماسبی
4 دیدگاه روشن این داستان: سخن به جا و در زمان مناسب
سلام واقعا باهاتون موافقم.با زبون نرم میشه مار رو از سوراخ کشید بیرون.روابط اجتماعی بالا تو جامعه خیلی به ما کمک میکنه.
ای وای که من چقدر تجربه اینجوری داشتم،فکرکنم یکی از قوانین حرفه ای و نانوشته کسب وکار اینه که:
هیچ وقت شخص سوم(واسطه) رو نباید حذف کنیم.(یا به قولی: دورش نزنیم)
امیر حرف تو درسته و قانون نانوشته بازار و عرف بازار همین را میگه و اخلاقی هم همان کاری هست که شما میگی، ولی من قبول ندارم
امیر وقتی که همه تلاش را تو بکنی و یکی دیگه سود بیشتر را ببره چیزی هست که من هرگز نمی پذیرم. (اما در بازار آفلاین باید بپذیریم)
به خاطر همین وارد آنلاین شدم، که دیگه با دلال و واسطه کاری نداشته باشم و اینجور برخوردها رو نبینم.
حمید جان سناریوی سومت واقعا سناریوی خوبی بود و واقعا هم در بازار کار این ارتباطات ماندگار هست که به کمک شخص میاد .
واقعا که حق دادن به مشتری عصبانی و سوال پرسیدن از او سبب تغییر موضع او و روند بهتر مذاکره میشه .
سایدبار کشویی
درباره من
حمید طهماسبی هستم.
علاقهمند به کارآفرینی و مدیریت
در این سایت سعی می کنم از تجربیات و مشاهدات خودم در مورد کسب و کار و زندگی روزمره بنویسم. (برای خواندن درباره من کامل تر کلیک کنید)
دسته بندی مطالب
آخرین دیدگاه ها
نوشتههای تازه
لینک های مفید
پربازدید ها