وقتی بچه تو شش ماه دوم سال به دنیا می آید، تاریخ تولد را عوض می کنند تا نکند یک سال از مدرسه عقب بیافتد.
به او فشار می آورند تا تمام درسایش ۲۰ باشد یا اگر نیست، شود. بعضی ها پا را از این فراتر گذاشته و از خواندن “جهشی” سخن به میان می آورند.
وارد مقطع راهنمایی می شویم اوضاع به همین منوال است.
در دبیرستان، از همان کلاس اول برنامه ریزی کنکور (نظر من: اصلا ازش خوشم نمیاد) شروع می شود. کلاس های فراوان و …
این وضع چهار سال ادامه دارد.
آنقدر این را برای ما بزرگ می کنند که یادمان می رود این خود، یک راهرویی بیش نیست. با تاکید بیش از حد فکر می کنیم که این هدف است. یک هدف غایی
بعد از کلی زحمت به دانشگاه وارد می شویم. یا سراسری یا آزاد
بحث شروع می شود. آزادی ها اینجورین. سراسری ها اکثرا فلانند و …………
[من کارشناسی خودم را در دانشگاه آزاد و ارشدم را از سراسری گرفتم. خیلی از دوستان من فارغ التحصیل از دانشگاه دولتی هستند با رتبه ای خوب، از دانشگاه های خوب و رشته های خوب. ولی بیکارند یا تا ساعت ۱۰ می خوابند. وقتی به ان ها میگم چرا اینجوری هستید؟ چرا آنقدر بی تحرک و قانع هستید؟
جوابی که می شنوم: حمید طهماسبی تو کجا بودی اون موقعی که ما رتبه فلان رفتیم تو دانشگاه فلان. صبح ساعت ۴ بیدار میشدیم. مقاله دادیم. پایان نامه و ….
من میگم: من اون موقع دنبال عشق و حال بودم. ولی حرف الان من اینه، اون سال های سخت برای این بوده که شما ها بعدش هم بتوانید سخت تر کار کنید و موفق تر شوید. دانشگاه راهروِ
شما الان راهرو را رد کردید، میگید دیگه بسه!!!!!
تازه شما باید شروع کنید. با تلاش های زیاد با مقاومت های بیشتر. شما توی این دانشگاه ها با این اساتید درس خوندید. چرا شروع نمی کنید؟
و معمولا هم دیگر پاسخی نمی گیرم و تمام میشه و میره پی کارش.]
برگردیم سر دویدن.
پدر و مادر کمک می کنند خلاصه ما وارد دانشگاه میشیم. دائما ما را هول می دهند. پسرمان/دخترمان مهندس شود (لیسانس بگیرد)
بعدش می گویند. تو که چهار سال خواندی. حیفه ارشدت را هم نگیری. ارشد هم می خوانیم.
دوست دارم بهت بگن دکتر
اوکی
حالا من حداقل ۳۰ سالم شده. مدرک بی ارزش شده. مهارتی ندارم.
پدر و مادر عزیز حالا شما می آیید جوابگو باشید.
شما که تک بعدی نگاه کردید و اوج آینده بینی شما همان تاریخ شناسنامه و گرفتن مدرک وزارت علوم بود.
حالا من شغل می خواهم. درآمد می خواهم.
بعضی ها که از اینجا وارد فضای پیچیده تری می شوند و از پدر این آفر را دریافت می کنند که بیا پیش من وایسا و کمک من بکن، خودم از لحاظ مالی ساپورتت می کنم. بعضی می گویند کمکت می کنم از ایران بری.
پس من چی؟
من به دنیا آمدم تا خودم زندگی خودم را بسازم یا رویاهایی که شما به آن نرسیدید را محقق کنم.
بسیار شاد و مسرورم که از نوجوانی این رشته فکری را پاره کردم و دست به هر حرکتی که خودم دوست داشتم زدم.
ترجیح می دهم بابت کارهای اشتباه خودم شکست بخورم تا در زمین بازی دیگری شکست را تجربه کنم. چون حتی تجربه شکست در زمین غیر خودی هم تجربه اش مربوط به ما نیست.
پس بذا کارم را بکنم. من دوست ندارم بدوم.
با تشکر
حمید طهماسبی
2 دیدگاه روشن بذا بدوم
ان فی ذالک العبره لمن یخشی
ریشه های گذشته بسیار کشنده می شوند ، مخصوصا زمانی که شما در حلقه نگرانی خود بدنبال ان باشید
راه های فرار از گذشته بسیار نزدیک به نقطه ی اتمام شماست
برای من و صرفا برای من چنین است که وقت طلایی اکنون را صرف گذشته نکنم
چه میشود کرد جز خندیدن و تلاش برای فردایی که حتی مهم هم نیست
اکنون تنها دلالت بر آینده و گذشته خواهد داشت اگر در سکوتی بی پایان اثرات پروانه ای خود را به وضوع بر پیشانی دوستی در نزدیکی خود بزنم
راه حل برای هر کس به یک میزان آسان است که مرگ برای خوردن اخرین قطره ی روح تو
حرف ها چه باز مانند درباره ی الی باشند چه بسته مانند دره مردگان
فرقی نمیکند تا زمانی که عملی نشود ، حتی زمانم را برای گرفتن حقم در کلام هم نمیزارم
جواد من اعتقاد درام
آدم باید از گذشته درس بگیره، در حال زندگی کنه و برای آینده برنامه ریزی کنه
متنتم دوست داشتم