داستان اول: بده بیاد
داستان از اونجا شروع می شود که خرداد امسال بود که یک روز از خواب بلند شدم و به تمام مشکلاتی که بر سرمان ریخته شده بود فکر می کردم. هر چه بیشتر به آن فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که مشکلات چقدر زیاد و پیچیده و در هم تنیده شده اند.
اما در این میان داستان نکته ای بود که برای من بسیار جای تعجب داشت. من حالم خوب بود و اصلا ناراحت نبودم!
برای خودم خیلی عجیب بود، با حبیب (دوست و شریکم) تماس گرفتم و همین مسئله رو با او در میان گذاشتم. یادم نیست جزییات صحبت مان چه بود اما او هم به اندازه من تعجب کرده بود.
گذشت تا ۳ ماه پیش در رویدادی شرکت کردم. آنجا بحث کشیده شد به خصوصیاتی که باید CEO یک مجموعه داشته باشد. می گفت CEO یک مجموعه باید از خصوصیات زیر برخوردار باشد:
- شکست ناپذیر (یا حداقل روحیه شکست ناپذیری داشتن)
- مستحکم
- از نظر روانی آدم پیچیده ای باشد
- فهم مالی خوبی داشته باشد
- گول مارکترها را نخورد
- نرمش قهرمانان داشته باشد
- نتیجه گرا باشد
- مدیریت بحران بتواند بکند
- ادبیات کسب و کار بزرگ داشته باشد (لفظی که ایشان به کار بردند این بود: ملی باشد)
- خودآزاری داشته باشد (یعنی هر چه مشکلات بزرگتر شود بیشتر برانگیخته شود و از مشکلات بزرگ تر بیشتر ارضا شود)
من اصلا به درست بودن تمام موارد بالا کاری ندارم (چون فرصت نکرده ام در موردش تحقیق و مطالعه کنم) اما در مورد آخر، باید اقرار کنم من این خصوصیت را دارم و تا قبل از این رویداد اصلا به این اندازه به آن دقت نکرده بودم. نمی دانم اسم درستش چیست؟ اما اخلاقی دارم که وقتی مشکلات و چالش ها بیشتر می شود، وقتی که می بینم همه درمانده و به حالت استیصال درآمده اند بیشتر حل ان مسئله برایم لذت بخش می شود و تمایل حل من به آن افزایش پیدا می کند.
در کسب و کار هم وقتی که می بینم مشکلات خیلی زیاد شده اند و رقبا سرعت گرفته اند، من جَری تر (نمی دانم لفظ دقیق و درستش چیست) می شوم.
پس حرفی که به مشکلات، چالش ها، تعارضات و درگیری ها می زنم این هست: بده بیاد
شاید برایتان جالب باشد که مردم این روزها در مورد داستان کلمات زیر را در گوگل سرچ می کنند:
مطلب غیر مرتبط : سئو چیست و سئوکار کیست – مشاور کسب و کار
داستان دوم: در شکاف مانده
در حال حاضر که شدیدا تیم سازی برای ما مهم شده است و بحث استخدام ها بیش از پیش برای من حساس هستند بیش از پیش در یک شکاف مانده ام.
- عده ای هستند که خیلی اطلاعات بالایی دارند، کلی کتاب خوانده اند و اهل مطالعه هستند
- عده ای اهل اجرا هستند و اساسا رابطه ای با مطالعه یا کتاب خوانی ندارند
وقتی از گروه اول نفرات را انتخاب می کنم، متوجه می شوم که چقدر در اجرای مطالبی که خوانده اند ضعف دارند و انگار نه انگار که این ها همان هایی هستند این همه مطلب را مطالعه کردند. پیش خودم می گویم ایکاش نصف همان زمانی را که برای مطالعه گذاشته بودی صرف به کاربستن همان هایی که خوانده ای می کردی.
وقتی از گروه دوم نفرات را جذب می کنم، می بینم چقدر فرایند ها یشان می توانست بهینه تر باشد. کار خود را درست انجام می دهند اما اگر فلان مطلب را می دانستند یا فلان منبع را مطالعه کرده بودند چقدر می توانستند مفیدتر، بهینه تر و حرفه ای تر ظاهر شوند.
و من در شکاف مانده این دو گروه هستم.
یاد حرف محمدرضا در مدیریت منابع افتادم: بعد از مدتی ما با یک جامعه دو قطبی طرف هستیم، عده ای که کلا کاری به مطالعه و خواندن ندارند و عده ای که بابت حرص جمع کردن منابع هر چه به دستاشان رسیده خوانده اند. (نقل به مضمون)
پی نوشت: نمی دانم چرا اما دوست داشتم این پاراگراف را اینجا بازگو کنم: منبع: گوسفند نگری ۲
کسی که معتقد است تلاش، رابطهی مستقیم با موفقیت و رشد و ارتقاء دارد، جدا از اینکه به یک توهم غیر واقعی (و بدون شواهد کافی در دنیا) باور دارد، مستعد ناامیدی و شکست خوردن است. ضمن اینکه وی را میتوان به خوش بینی بیمارگونه و ساده لوحی نیز متهم کرد!
با تشکر
حمید طهماسبی
- داستان کوتاه جالب و آموزنده
یه روز گنجیشکی وسط جاده ای بود. گاوی از اونجا رد میشد و ناگهان تاپاله ای روی گنجیشک میندازه. گنجشک همونطور که گیر کرده بود، داد و بیداد می کرد. گرگ از دور صداش رو شنید. اومد و خوردش.
داستان همین جا تموم میشه. اما 3 تا نکته داره:
- اونی که میرینه بهت حتما دشمنت نیست
- اونی که از گه درت میاره حتما دوستت نیست
- وقتی تو گه گیر کردی بهتره صدات در نیاد
(از بابت تمام بی ادبی ها معذرت می خوام اما دوست داشتم داستان رو اورجینال براتون تعریف کنم. جابجایی کلام باعث میشد نتونم منظورم رو برسونم) این داستان نمونه بارز تنش ها و رفتارها در کار تیمی است.
- داستان کوتاه کلاغ و خرس
یه روز یه کلاغ و خرس سوار هواپیما بودن. کلاغ به مهموندار میگه: لطفا یه چایی؟ چایی که میارن کلاغ میگه نمی خوام.
مهموندار میگه برای چی؟ میگه برای پرو بازی!چند دقیقه میگذره دوباره کلاغه به مهمومندار میگه: لطفا یه آب پرتقال؟ وقتی مهموندار براش میاره، میگه نمی خوام.
مهموندار میگه برای چی؟ میگه برای پرو بازی!چند دقیقه میگذره اونطرف تر یه خرس هم نشسته بود. اون هم پیش خودش میگه بزار منم یکم مهموندار رو اسکول کنم.
میگه ببخشید یه قهوه لطفا. وقتی مهموندار قهوه رو میاره خرسه میگه نمی خوام
مهموندار میگه برای چی؟ میگه برای پرو بازی!خرس رو میگیرن از هواپیما پرت می کنن پایین. همین طور که داشت می افتاد تو هوا کلاغه میاد بغلش. میگه تو که بال نداری غلط می کنی پر رو بازی در میاری
داستان همین جا تموم میشه. اما 1 نکته داره:قبل از اینکه از کسی تقلید صرف کنید، یه نگاه به منابعتون بندازید
- داستان جالب کلاغ و خرگوش
روزی کلاغه بالای درخت نشسته بوده داشته از اون بالای درخت همه رو فحش می داد، هرچی دلش می خواست می گفت هر کاری دلش می خواست می کرد. خرگوشی از اون پایین می بینتش. میگه: چیکار کنی؟
میگه هرکاری دلم بخواد. تو هم کار کاری دلت می خواد بکن. خرگوش چشماش رو بسته بود و هرچی دلش می خواست به همه می گفت. گرگه از دور صداش رو می شنوه. میاد می خورتش.
داستان همین جا تموم میشه اما 1 نکته داره:
اول برو بالا بشین، بعد هر کاری دلت می خواد بکن
سایر داستان ها:
- این داستان: دو نمونه از پارتی بازی من در زندگی
- این داستان: من و سفته
- این داستان: نمی دانم چرا
- این داستان: صبوری کنم
- این داستان: ساده اما هزینه دار
- این داستان: هم زمین گرد است، هم سیب
- عدم مدیریت، بحران را تشدید می کند
- این داستان: دفتر صفر و دفتر اول
- این داستان: بازار کساد نیست، ما …
- این داستان: ۳ درس از روزمرگی
- این داستان: کپی نکنیم، اگر می کنیم بگیم
- این داستان: زیاد زور نزن، تغییر نمی کنه
- این داستان: دست به تیغ
- حریم خصوصی
- این داستان: اسنپ، زبل خان این روزها
- این داستان: واقعاً انقدر؟
- این داستان: سخن به جا و در زمان مناسب
- این داستان: حال خوب، بهانه جدید عمل ناگراها
- این داستان: نَه بیشتر
7 دیدگاه روشن این داستان: دو داستان کوتاه + ۱
کامنت ها و داستان ها واقعا آموزنده بودند.
داستان صوتی منو بیشتر جلب کرد. قدرت ذره ذره به وجود می آید اما یه کار اشتباه میتواند کل قدرتی که سال ها برایش زحمت کشیده شده را از بین ببرد. اعتماد هم مثل همین هست بخاطر همین اشتباه مردم اعتمادشان را به وثوق الدوله از دست دادند.
سلام حمید جان.
در مورد داستان اول نظری ندارم.
اما در مورد داستان دوم فکر می کنم یک خطای ذهنی ممکنه برای ما پیش بیاد و اونم correlation ایجاد کردن بین مقدار مطالعه و مهارت است. به نظرم نمیشه انتظار داشت که کسی که مطالعه بالایی داره حتما به همون اندازه مهارت هایش هم توسعه پیدا کرده باشد. چون در این حالت کتاب خوندن کارکردی غیر از یک ابزار شبیه منوآل دستگاه ها نخواهد داشت. یعنی طرف هی کتاب بخونه و بره سعی کنه اون مورد رو پیاده کنه و بعد بره سراغ فصل بعد.
این برداشت از کتاب خوانی میتونه جاهایی مفید باشه، اما کسی که دغدغه رشد داره به نظرم نمی تونه منتظر بشینه ببینه کی این خونده ها قراره به کار بیان. چون من اسم مطالعه ای که به قصد مهارت یا دانش باشه رو میذارم مطالعه تخصصی و حرفه ای. بخش زیادی از مطالعه شکل دادن شیوه تفکر و مدل ذهنی اون فرد کتاب خوان است.
شاید بهتر باشه به جای اینکه دو تا حد یا اکستریم برای انتخاب نیروها باشه، بشه به این فکر کرد که دنبال یک شخصیت و مدل ذهنی یادگیرنده باشیم. چون کسی که یادگیرنده است ممکنه در وقت استخدام تخصص مورد نیاز ما رو نداشته باشه، اما همون میل به یادگیری میتونه مثل سوخت موشک اون نیرو رو جلو ببره و همچنین شرکت رو.
شاید به همین دلیل است که وقتی رزومه های کشور های توسعه یافته رو می بینی از مقدار تمرکزی که روی مهارتهای ” قابل انتقال” یا soft skill ها میکنند تعجب کنی. یعنی اینکه شما اهل کتاب باشی یا نباشی مهم نیست ، اما اینکه یک life-long learner باشی بسیار مهمه. چون معتقدند ما مهارت تکنیکی رو با دوره و آموزش حل می کنیم اما روحیات فرد به این راحتی عوض نمیشه.
سلام
ممنون از فایل صوتی ,ایده ی خوبیه .
رسیدن به این باور که یک 1 نیاز داریم تا شاید از یک حالت سکون و نارضایتی برسیم به حرکت و موفقیت (نسبی و البته شاید هنوز چاشنی نارضایتی),پیش نیازهایی داره از جمله شناخت بیشتر خود, ارزیابی مجدد جایگاه شغلی اجتماعی و … با توجه به توانایی ها ,ظرفیت ها و منابع
بعد از رسیدن به باور 1 لازم الاجرا , توانایی یادگیری رو تقویت کنیم و این رو هم در نظر بگیریم که ممکنه از بین 0 های موجود ,0 اشتباهی رو برای 1 شدن انتخاب کرده باشیم در واقع اجازه ازمون و خطا به خودمون بدیم , در اینصورت امکان ارتقا توانایی و بهره برداری از اون بیشتر میشه
درباره قسمت اول و خودآزاری
دوست داشتم این داستان رو بنویسم
پازل صبر
پارسال یکی از دوستام یه پازل 3000 تکه ای آورد و گفت میخوام بچینمش خب خونه دانشجویی بودیم و تقریبا شبی 7 نفر یا بیشتر تو خونه جمع میشد و بگو بخند و بازی و … همه مسخره کردن ولی شروع کرد به چیدن 10 تکه از پازل رو چید و پاشد گفت نه !
کار من نیست نکته جالب اینجا بود که همه بچه ها یه تست انجام دادن و همه یه چند تکه از پازل رو میچیدن و کناره گیری میکردن دیگه نوبت من بود و منم یا کاری رو شروع نمیکنم یا باید تا تهش انجام بدم اما مدتی بود به خاطر فشارای زیادی که روم بود خیلی زود عصبی میشدم و چیدن 3000 تکه واقعا هم تمرکز میخواست و هم صبر و حوصله …
شروع کردم به چیدن پازل و 2 هفته زمان برد تا تموم شد و پازل کامل شد 3000 تکه ! واقعا خودمم باورم نمی شد که من این پازل رو چیدم و تصویری که لحظه آخر دیدم برام خیلی دلچسب و دلنشین بود . اما اتفاق جالبی که تو این مدت افتاده بود و من متوجهش نشده بودم این بود که خیلی صبور شده بودم و زود از کوره در نمیرفتم و اول همه جوانب رو میسنجیدم و بعد حرف میزدم، برام جالب بود که از یه پازل درس بزرگی گرفته بودم و همیشه همه جا وقتی فشار کاری و عصبی زیادی بهم میاد این جمله رو زمزمه میکنم پازل صبر
متوجه شدم من نه تنها در زمانی که مشکلات زیاده و کارام زیاده انرژیم کم نمیشه بلکه دیدم نسبت به اون موضوع خیلی عمیق تر و دقیق تر میشه و خستگی ناپذیرتر میشم و مخصوصا وقتی اتفاقی میوفته یا یه جای کار میلنگه و شاید همه عاجز از پیدا کردن راه حل خب خیلی بهم انرژی میده که من حلش کنم . یا به قول شما به مشکلات میگم بده بیاد
نتیجه دیگه که به درد اینجا میخوره اینکه: در حین عمل کردن یادگیر بهتری اتفاق می افته چند برابر بهتر
و این که هر چالشی یا هر مشکلی یه آموزش و یادگیری رو به همراه داره که قدیمیا بهش میگفتن تجربه
در مورد قسمت دوم
برای اهل مطالعه ها: به نظرم چون ما منابع رو زمانی یاد گرفتیم که کارایی برامون نداشته و درعمل اجراش نکردیم پس یادگیری واقعی اتفاق نیفتاده و زمان میخواد تا بتونیم از اون اطلاعات در راستای امور محوله استفاده کنیم. و اینجا مدیر کسب و کار باید صبر کنه تا این اتفاق بیفته. و به نیروی خود عملگرایی رو آموزش بده.
اجرایی ها و بدون مطالعه: اتفاق خوب اینجاست که باید به یه فرد اجرایی یاد بدی که با مطالعه چقدر کیفیت کار اجرایی اش بهتر میشه و اونو به سمت مطالعه تشویق کنی، یعنی آموزش مطالعه کردن
یعنی در هر دو حالت نیاز به آموزش هست. فقط نوع آموزش فرق می کنه و مدیر کسب و کار ناچاره آموزش بده چون حداقل در کشور ما، جامعه و دانشگاه و… نیروی کار تربیت نکردن و این وظیفه بر عهده خود کسب و کارها افتاده.
به نظرم باید بسته به هدف تیم، مجموعه، سازمان و یا هر قسمتی که ما میخوایم نیرویی اضافه کنیم از هر دو دسته افراد استفاده کنیم که خودشون هم برای همدیگه یادگیری داشته باشن. به قول معروف به هم نگاه کنن و از هم یاد بگیرین نکته مهم اینجاست که این افراد باید حتما آموزش پذیر باشن.
من همیشه سعی کردم به ادم های اهل یادگیری و اجرایی نگاه ویژه تری داشته باشم . فکر کردم دیدم خیلی ازکسانی که از دو ویژگی اجرایی توام با یادگیری بودند کارترین افراد شدند . ( خیلی از یادگیرنده های اجرایی که من دیدم خیلی اهل کتاب نبودن ، بیشتر درس گرفتن از وقایع و ادم ها و صحبت ها براشون مهم بود ) .
به نظر مهم ترین کسانی که میشه در VP ها در نظر گرفت همین افراد هستن . که دسته اول( عده ای هستند که خیلی اطلاعات بالایی دارند) مشاورین اون ها و دسته دوم ( عده ای اهل اجرا هستند ) مدیر های زیری آن ها میشوند .
در مورد داستان دوم :
کاملا ملموس بود. بعضی هامون انگار کنتراتی قرار گذاشتیم یه تعداد منابع رو بخونیم. ولی وقتی وارد گود میشیم میبینیم فقط حمل کننده اطلاعات بودیم. بدون اینکه بتونیم ازشون استفاده کنیم.
درباره داستان دوم، این تضادها رو تقریبا در همه خصوصیات افراد میشه دید.
بعضی ها درون گرا و ساکت هستند، بعضی ها برون گرا و پرحرف.
بعضی ها عمیق و در یک حوزه مشخص کار کردن، بعضی ها وسیع و گسترده.
اما نظر من اینه که بهتره با توجه به هدف تیم، یک تناسب مشخصی از افراد رو داشته باشیم. مثلا به ازای یک نفری که اهل فکر و مطالعه است و ایده آل گرا، سه نفر اهل اجرا و واقع گرا داشته باشیم.
بدترین حالت اینه که مثل همه انسان ها، ناخودآگاه افراد مشابه خودمون رو انتخاب کنیم و افرادی که شبیه ما نیستن رو رد کنیم.
سایدبار کشویی
درباره من
حمید طهماسبی هستم.
علاقهمند به کارآفرینی و مدیریت
در این سایت سعی می کنم از تجربیات و مشاهدات خودم در مورد کسب و کار و زندگی روزمره بنویسم. (برای خواندن درباره من کامل تر کلیک کنید)
دسته بندی مطالب
آخرین دیدگاه ها
نوشتههای تازه
لینک های مفید
پربازدید ها