زندگی در برج

مقدمه نامربوط:
اصلا نه فرصتی هست برای نوشتن و نه حوصله ای

ترجیح می دهم همان زمان کوتاه برای نوشتن را هم به دیدن یک فیلم بگذرانم. وقتی به سال های قبل وبلاگم نگاه می کنم، برهه ای از زمان بوده که هر روز مطلبی می نوشتم. حالا انگشت به دهان آن روزهایم هستم، که چگونه هم به توسعه مهارتها می رسیدم، هم به کار و هم به نوشتن.

وقتی که در شور برای رسیدن به یک بیزنس بزرگ در ایران بودم، خیلی کارآفرین های داخلی را دنبال می کردم. نوشته یا پادکست زیادی از ان ها پیدا نمی کردم (البته همین الان هم به همین صورت است) به خودم قول دادم اگر روزی کسب و کارم بزرگ شد، من مانند آن ها نباشم و از مسیر رسیدن به هدف زیاد بنویسم. اما حالا که حوصله ای نیست و در این زمینه هم دچار تنبلی شده ام، تازه متوجه می شوم چرا در مورد مسیر رسیدن به هدف از کارآفرینان اطلاعات کاربردی موجود نیست.

 

اصل ماجرا:

استعاره “زندگی در برج” را شاید برای بیش از ده نفر از دوستانم تعریف کرده ام و حدود نه ماه می شود که می خواهم آن را بنویسم. اما هر روز این مورد را پشت گوش می اندازم. حس کردم امروز فرصت مناسبی است برای نوشتن و تعریف کردن.

به نظر من زندگی مانند ساکن بودن در یک برج بلند مرتبه است (حتی نمی دانم چند طبقه). هر کدام از ما ساکن یک طبقه هستیم که آن طبقه حاصل میانگین طبقه اقتصادی ما، فرهنگ، بعضا تحصیلات، نتورک، پوزیشن شغلی و … می باشد.

هر طبقه امکانات خاصی دارد. طبقات اولیه و پایین حتی پنجره هم ندارند. هر چه بالاتر می رویم متراژ خانه ها بزرگتر و تعداد پنجره ها و اندازه آن ها هم بزرگتر می شود. تا اینکه به طبقات آخر می رسیم (می گویند خانه ها بسیار بزرگ است و دورتادور آن ها شیشه برای لذت بردن از یک ویوو ۳۶۰ درجه)

هر کدام از ما همین الان در یکی از این طبقه ها ساکن هستیم و به احتمال زیاد در تلاش برای رسیدن به طبقات بالا. این طبیعی است، ذات بشر پیشرفت و رفاه را دوست دارد. هنگامی که در تلاشیم که به طبقات بالا برسیم درون راه پله که راه می رویم، پُر هست از اسکلت و جنازه افرادی که در میانه راه تلف شده اند. بالاخره با تمام تلاش (به فرض که به طبقه مورد نظر رسیدیم) متوجه چیز تعجب برانگیزی می شویم. علی رغم تمام تلاش برای رسیدن به رویایمان، اتفاق عجیبی می افتد، آن طبقه در واقعیت به آن شکل که در ذهن ما بود، نیست. به قول معروف “توی ذوق ما می خورد”

به همین خاطر است که خیلی اوقات به هدف می رسیم اما رضایت نداریم.

اما چه باید کرد؟

آیا بهتر نمی بود که برای رسیدن به آن طبقه، قبل از تلاش و کوشش برای رسیدن، تلاش می کردیم که یکی از ساکنان آن طبقه را پیدا کنیم تا بلکه از ویوو و منظره آن طبقه برایمان بگوید. شاید هم بخت با ما یار بود و روزی ما را به طبقه اش دعوت کرد.
شاید پنجره هایش به آن بزرگی که ما فکر می کردیم نبود، یا حتی شاید پنجره ها از آن که فکر می کردیم بزرگتر بود و نور افتاب از آنچه در ذهن ما هست بیشتر و آزار دهنده بود.

شاید آن طبقه اصلا درون ابرها بود و هر گاه پنجره را باز می کردی از مه دلت می گرفت.

 

به نظرم ما همیشه باید از تعریف های افراد طبقه بالا (یا طبقه مد نظر خودمان) استقبال کنیم و مشتاقانه پای صحبت هایشان بنشینیم.

در نظر داشته باشید هستند کسانی که آزادانه بین این طبقات رفت و آمد می کنند. بدون اینکه لزوما طبقه خودشان باشد.
این افراد مشاوران هستند. (مشاور کسب و کار ، حقوقی، مالی، روانشانسی و …)
به همین دلیل مشاورها برای ما تعریف های بسیاری از طبقه مورد نظر ما دارند. اینجا دیگر بر می گردد به ذهن و برداشت هر مشاور و نحوه تعریف و انتقال آنچه که دیده برای ما.

 

با تشکر
حمید طهماسبی

1.6/5 - (480 امتیاز)

10 دیدگاه روشن زندگی در برج

  • سلام خسته نباشید
    متن خیلی خیلی قشنیگی بود واقعا لذت بردم هم از خوندن خود مقاله و هم از کامنت های دیگر دوستان نمیدونم چرا این متن منو یاد فیلم پلتفر انداخت

  • راستش یاد مطلب قله های ناامیدی افتادم که محمدرضا توی اینستاگرام گذاشته بود.
    حقیقت همین هست که باید از جابجایی بین طبقات برج هم لذت برد و با افرادی که توی راه پله ها و آسانسور ملاقات می کنی بیشتر حرف بزنی، حالا چه وقتی که داری پایین میری یا بر عکس.
    خیلی خوبه شجاعتشو داشته باشی که بگی به طبقه ی آخر رسیدیم، اما وقتی هم طبقه ی اول بودیم حال خوبی داشتیم و از تلاشمون برای رسیدن به طبقه ی آخر لذت بیشتری بردیم.

  • ممنون حمید جان
    نوشته بسیار دقیق و راهگشایی بود و البته برآمده از تجربیات ارزشمندت. حقیقتا اندازه چند صد ساعت کلاس آموزشی میشد ازش یاد گرفت.

    با مهر
    یاور

    • ممنونم یاور جان
      لطف داری
      اتفاقا خیلی دوست داشتم طولانی تر باشه که بیشتر توضیح بدم نمی دونم چرا حوصله ام نشد
      دم شما گرم که همیشه حامی هستی

  • به به چه متن جالب و پخته‌ای نوشتی حمید
    از نظر من و تجربه‌ام: باید خیلی چیزها رو خودت تجربه کنی. دیگران هر چیزی هم بهت بگن فایده نداره نمی‌تونن اون حس رو که تو، توی بالاها یا هرجایی که هدفت بوده بهت انتقال بدن، و لااقل تو حرفاشون رو عمیقا باور نداری تا خودت برسی و حتی توی بالاها یا نقطه هدف هر کی یه حسی داره. مساله احساسات ماست.
    فقط یه اشتباه که همه‌مون داریم و البته اینم هر کس به تجربه شخصی دیر یا زود بهش می‌رسه این هست که همه چیز توی اون بالاها پیدا نمیشه. وقتی به جایی رسیدی تازه می‌فهمی که بخشی از چیزهای مهم همون پایین بودن که ازشون غافل بودی و این نقطه خوبیه که برگردی و دوباره زندگیتو بودجه‌بندی کنی.
    من حداقل تو دوره‌ای از زندگی‌ام به خودم گفتم خوب الان واقعا خیلی از چیزهایی که می‌خواستی رو داری پس چرا راضی نیستی…

    • ممنونم از اینکه وقت گذاشتی خوندیش
      و منون بابت کامنت گذاشتنت
      پیرو کامنتت نظر منم باهات موافق هست، همونطور که خودت میدونی تا یه چیزی رو ندی یه چیز دیگه رو به دست نمیاری
      در رابطه با اینکه تا خودمون تجربه نکنیم عمیقا باور نداریم هم باز باهات موافقم، برای همین گفتم شاید داشتن مشاور کمک کنه. البته شماوری که ما بهش اعتماد داشته باشیم و نوع نگاهش به اون مسئله و اون قسمت از زندگی (یا هرچیز دیگری رو) قبول داشته باشیم

      سال هاست این تابلو از محمدرضا به دیوار اتاقم هست (پیرو این تکه از متنت که گفتی باز باید خودمون بهش برسیم)
      چشم پاسخ سوالی را م یبیند که ذهن ابتدا آن را پرسیده باشد و گوش، پاسخ سوالی را می شنود که ابتدا هن آن را مطرح کرده باشد

      خیلی وقت ها من به چیزی هایی بر می خورم که مثلا ۱۰ سال پیش دیده بودمش یا اون کتاب رو داشتم، اما چون سوال الان خودم رو نداشتم، پاسخ رو ندیده بودم.

  • حمید این که گفتی شاید بخت باهامون یار بود و یکی به خونه‌ش دعوتمون کرد منو یاد این جمله از کوین کلی انداخت:
    Friends are better than money. Almost anything money can do, friends can do better. In so many ways a friend with a boat is better than owning a boat.

    به نظرم رویکرد هوشمندانه‌ای هست.
    مخصوصا وقتی به این توجه داشته باشیم که بعید نیست خونه‌ی ما که پایین‌تر هست هم برای دوستمون جذاب باشه.
    شاید دنج بودنِ طبقات پایین رو دوست داشته باشه. یا بخشی از فرهنگِ آدمای اون طبقه رو. یا ….

    • ادریس جان با صحبتت از لحاظ کلیت جامعه موافقم
      فقط این نکته رو کنارش اضافه کنم و تجربه خودم رو بگم
      من تا حالا کسی رو ندیدم که شخصیتش جلوتر ازمیزان دارایی و دستاوردهاش باشه (به اصطلاح کوچه بازاری ظرفیتش رو داشته باشه) و از لحاظ روانی سالم باشه، اما دوست داشته باشه که به طبقات پایین برگرده.
      نمی دونم این جمله رو کجا شنیدم (تو فیلم یا …) یه سناتور مجلس بود می گفت: من برای مردم همه کار می کنم اما در بینشون نخواهم بود

  • استعاره جالبی بود،
    حمید من با این استعاره تو، یاد فیلم platform افتادم. فکر کنم خوشت بیاد ازش

    • اتفاقا بعد این مطلب یکی دیگه از دوستانم هم این فیلم رو معرفی کرد
      من نصفه دیدمش
      اما واجب شد حتما ببینمش
      مرسی ازت که معرفیش کردی

      جا داشت مطلب بیشتر شکافته میشد، اما حوصله ام نکشید
      شاید یه روز که پادکست زدم برگشتم و کاملتر توضیحش دادم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.