این داستان: هم زمین گرد است، هم سیب

داستان کوتاه اول: 

زمانی با دوستی کار می کردم و من مسئولیت توسعه بازار را داشتم. شرکت از صفر رشد کرده بود و از سال ۹۱ تا ۹۳ به سهم بازار خیلی خوبی در ایران دست پیدا کرده بودیم. در این بین راه باز شد برای کار کردن بر روی محصولات حرفه ای تر و حاشیه سودی بسیار بالا (شاید باورتان نشود بعضا تا ۸۰ درصد سود). تیم بازاریابی و فروش من اگر نگویم بی نظیر اما کم نظیر بودند. آموزش های ما بسیار ساده و کارساز بود و سهم بازار ما گواه همین ماجرا.

دوستم دائما به من می گفت: بهتر از این دیگه نمیشد

زمان فروش آن محصولات پر سود که رسید (که بابت فروش خوب محصولات قبلی توانسته بودیم به فروش این محصولات روی بیاوریم) حاشیه سود بسیار پایین و معمولی برای من و تیمم تعیین شد. مدتی بعد من از آن شرکت رفتم.حاشیه سود پایین محصولات جدید یکی از ده دلیلی بود که آنجا را ترک کردم. من روابط دوستی خودم را حفظ می کنم همچنان که این را هم حفظ کردم. در نقطه کنونی نمودار رشد شرکت من و دوستم دقیقا خلاف همدیگر هستند. ما در این وضعیت خراب میانگین هفته ای یک الی دو نفر را به تیم مان اضافه می کنیم و او اکثر پرسنل خود را تعدیل کرد.

 

داستان کوتاه دوم:

یک از دوستانم، دوستی دارد (یا شاید بهتر باشد بگویم داشت) که قصد مهاجرت به اروپا را داشت.

دوستم تعریف می کرد که یک روز اطرافیان از دوستش گله می کردند که دیگر در جمع ها نیست و رفت و آمد ندارد. وقتی دوستم علت را از خود آن شخص جویا شد. این پاسخ را شنید: ببین من دیگه دارم میرم، برام مهم نیست کی از من ناراحته یا کیا چی میگن.

ارزش ریال افت کرد و چند اتفاق دیگر افتاد و باعث شد که این بنده خدا رفتنش کلا کنسل شود. در ایران است اما نه پیش ما

 

داستان کوتاه سوم:

دوستی دارم که چندین سال است در پی رفتن از کشور است، حتی یکبار هم رفت. رفتنی که شاید برگشتی در آن نبود، اما متاسفانه بود. قبل از رفتن رفتارش به گونه ای بود که انگار وقتی برود به سیاره ی دیگری می رود و نمی دانست هنوز در همین کره زمین اس و زمین گرد. برگشت و هنوز در ایران است اما با رفتارهای شایسته تر با اطرافیان.

 

داستان کوتاه چهارم:

زمانی برنامه نویسی در شرکت داشتم وقتی که به این نتیجه رسیدم که ادامه همکاری ما دیگر سازنده نیست از او خواستم شرکت را ترک کند. او هم پسر خوبی بود، حرفم را گوش کرد. اما قبل از رفتن چند میلیون گرفت بعد رفت تا یادم بماند دیگر همه چیزم را دست یک نفر نسپارم. مثل سرور و هاست سایت و …

بعد از چند سال به یکی از دوستانم تماس گرفت. از دوستم خواسته بود واسطه برگشت بین من و او شود.

گفته بود: به حمید طهماسبی سلام برسان، بگو آن موقع بچه بودم و درک نکردم، ترکیب بین من و حمید تیم خیلی قوی از آب در میاد. من فنی ام خوب است و او بازاریابی اش.

این برنامه نویس داستان کوتاه ما بعد از شرکت ما، برنامه نویس یک آژانس شده بود، می خواستند اپلیکیشنی بسازند مانند اسنپ (البته آن زمان هنوز اسنپ، اسنپ نبود). اما بعد از آنجا رفت.

بعد از آن به یک تیم دیگر پیوست که در کار حمل و نقل هوشمند بودند و بعد از آن، از آنجا هم رفت.

به تازگی شنیده ام که در یک تیم فعالیت می کند که در کار ساختن گیم هستند. امیدوارم که موفق باشد

زمانی که در شرکت ما کار می کرد یک روز که از فشار کار کمی با هم بحثمان شده بود به من گفت: من حقم است با این سوادم از ایران بروم و در گوگل کار کنم نه شرکت تو

بهش گفتم: اگر تو رفتی و گوگل تو رو در شرکت خودش راه داد، من از اون به بعد همه سرچ هام رو روی یاهو می زنم 🙂

 

داستان های اینچنینی مطمئنا برای شما هم زیاد پیش آمده و برای من هم کماکان پیش میاید. حتی در همین یکی دو ماه پیش

 

نتیجه گیری از دیدگاه من:

  1. زمین گرد است و خیلی کوچکتر از آن که فکرش را کنیم. به هم می رسیم پس به گونه ای رفتار کنیم که پل های برگشت را خراب نکنیم.
  2. یک سیب را وقتی بالا می اندازیم هزار تا چرخ می خورد تا به زمین افتد.  گول چرخ های ابتدایی را نخوریم. قیمتمان پایین نباشد. خودمان را کم ارزش گذاری نکنیم. به آنی ورق بر می گردد.
  3. نه از شکست کسی خوشحال شویم و نه از موفقیت ها و پیشرفت هایمان دچار غرور

 

به چشم خویش دیدم در گذرگاه

که زد بر جان موری مرغکی راه

هنوز از صید منقارش نپرداخت

که مرغی دیگر آمد کار او ساخت

 

با تشکر

حمید طهماسبی
4.7/5 - (24 امتیاز)

4 دیدگاه روشن این داستان: هم زمین گرد است، هم سیب

  • منم به همین خاطر میگم چرا جواب ایمیل های منو ندادی
    البته من ایمان دارم زمین گرده 🙂

  • احسان کارگزارفرد

    حمید جان تجربه هایی که ازشون گفتی بسیار ارزشمند بودند.
    احتمالاً زیاد برای شما پیش اومده که بخوای بخاطر یه اشتباه یا اساعه ادب یا چیزی توی این مایه ها به یک نفر درس بدی. گاهی این درس دادن با درد همراه هست.
    حتما! شنیدی که میگن فلانی رو اذیت کن که این کارا رو تکرار نکنه. هرچند شاید این کار زیاد انسانی نباشه اما راستش رو بخوای من احساس می کنم که گاهی لازمه. بعد از اینکه اینجوری به کسی درسی دادی، نگاه اطرافیان به شما عوض میشه. احترام بیشتری برات قائل هستند. کارهایی رو که بهشون می سپاری با دقت و تمرکز بیشتری انجام میدن.
    اگر طرف مقابل کمی درک کنه و کینه رو از خودش دور کنه حتی باعث رشد فرد هم میشه. شما اینجوری فکر نمی کنی؟

  • سلام
    تجربه خوبی را بیان کردید.
    ممنون از اشتراک آن . 🙂

  • زمانی که به این مدل نتیجه‌گیری ها می‌رسی احتمالا بعدش بروی سراغ آیینه و فکر کنی پیر شده‌ای.
    اما جایی همیشه می‌گویی ای کاش قبل از آن‌که خودم به این سه نتیجۀ به نظر بدیهی رسیده‌بودم، به جای آن دروس بی‌ارزش یک ترم فقط این سه درس را برایم تکرار می‌کردند.

    با مهر
    یاور

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.